ذکر امیرالمومنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزل اللٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبک اللٰه و من اتبعک من المومنین یعنی عمر رضی اللٰه عنه و قال النبی صلی اللٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیا لکان عمر، و قال علیه السلام: ان الشیطان لیفر من ظل عمر، من احب عمر امن الخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.


بود عدل عمر ز بی مکری


آینهٔ صدق روی بوبکری

کان اسلام و زین ایمان بود


صدق او عقل و عدل را کان بود

دین به وقت عتیق بود هلال


پس به فاروق یافت عز و کمال

زانکه بگشاد پای بر عیوق


دست اسلان عقدهٔ فاروق

طا طلب کرد مر عمر را یافت


از میان طفاوه بر وی تافت

دل او چون ز حق محقق شد


صدف در رویت حق شد

آنکه کامل به وقت او شد کار


به سر نقطه باز شد پرگار

دین نهاده برای چونان شاه


پای دامی ز طا و ها در راه

آنکه طه طهارتش داده


آنکه طاسین امارتش داده

داده دستش به صدق طاء طلب


بسته پایش به عشق های هرب

کرده بر چرخ حق به نور یقین


طا و ها ماه چارده اش در دین

شوقش آورده سوی مهتر خویش


طرقوا طرقوا کنان در پیش

دیده ز طا همه طهارتها


کرده از ها همه امارتها

عمری عمر خود بیفشانده


عمری رفته فر حق مانده

شاهد حق روانش در خفتن


نایب حق زبانش در گفتن

کرده در عز و دولت سرمد


عمری را بدل به عمر ابد

بود میر عمر شهنشه دین


جان فدا کرد و مال در ره دین

از پی دیو در زمانهٔ او


سایهٔ او سلاح خانهٔ او

کرده عقلش در این سرای مجاز


آروز را به خاک سیر جواز

کرده پیوند دلق خویش از برگ


دیده زان برگ دیو آزش مرگ

گر بگفتی زبانش عاهد حق


ور بخفتی روانش شاهد حق

کرده بهر رسول یزدانش


حسبک اللٰه ردیف ایمانش

در ره دین و دل فراغ از وی


باغ فردوس را چراغ از وی

در ده دین صلاح درهٔ او


کرده خونها مباح در ره او

از پی حکم نافذش بشتاب


نامهٔ او بخوانده آب چو آب

خون دل با دم وفا بسرشت


نیل را نامه بر سفال نوشت

نیل تا نامهٔ عمر بر خواند


آب چون رنگ از دو دیده براند

راندنی کاندرو نبود وقوف


خواندتی کاندرو نبود حروف

زده عدلش درین سرای مجاز


آتش اندر سرای پردهٔ راز

دست شسته ز حضرتش تلبیس


کوچ کرده ز کوی او ابلیس

چرخ مالیدگان نکوخو ازو


عمر پالیدگان بنیرو ازو

کرده خورشید را جدا ز منیش


سایهٔ نور دلق هفده منیش

بر فهمش ستاره کرده خروش


پیش سهمش سریش کرده سروش

گشت قیصر نگون ز تخت رفیع


دره در دست او و او به بقیع

کرده تلقین بی ضرورت را


سورة سنت اهل صورت را

از پی مومنان به تیغ و کمند


خار شبهت ز راه ایمان کند

روح کرده ز راح سرمستش


امر حق داده دره در دستش

ز احتسابش در اعتدال بهار


گل پیاده بماند و باده سوار

تیغ شاهان فرس پر خطری


بود کمتر ز دره عمری

خانهٔ یزدگرد زوست خراب


کرده تاراج جمله آن اسباب

شاخ و بیخ ضلالت او برکند


کفر را دست و پای کرد به بند

روی چون سوی احتساب آورد


مل چو گل در پای در رکاب آورد

نفس حسی ز هفت بند بجست


عقل انسان ز چار میخ برست

ور بخواهی کرامتی به شکوه


قصهٔ ساریه بخوان بر کوه

بر پسر حد براند از پی دین


شد روان پسر به علیین

آری این زخم هم ز دین من است


ورچه فرزند نازنین من است

از عمر عالمی منور شد


همه آفاق پر ز منبر شد

روی او مسند عتیق آراست


رای او سرو باغ دین پیراست

هست پیدا ز بهر تصحیحش


در تراویح پر مصابیحش

شده از غیرتش فریشم تن


زهرهٔ زهرهٔ بریشم زن

دره وار از پی اقامت حد


در ره احمد از برای احد

ذره ای را برای مستوری


نزده دره جز به دستوری

خانهٔ می خراب گشته ازو


زهرهٔ زهره آب گشته ازو

ناصراللٰه در رعایت حق


حکم حق کرده در ولایت حق